|
پدرم مي گويد...... .......... نه!پدرم ديگر چيزي نمي گويد. پدرم گفته است:‹‹لباس نو...امسال...خا....›› سرفه كرده است ودست گذاشته است روي سينه اش.رفته ام و شانه اش را ماليده ام. گفته است:‹‹مي خواهم... براي امسال...شايد آخرين بار...›› دلم لرزيده است.سر،به زحمت ،كردانده بوده است طرف من. گفته است:‹‹تو را توي ....لباس نو...ببينم...›› خواسته ام كه بگويم نه!نگفته ام چيزي.خنده اي كرده ام از سر درد و سر كه گردانده است،اشك كه حلقه شده بوده است توي چشمانم،جاري شده است روي گونه ام. يادم نمي آيد چند سال بود كه لباس نو نپوشيده بودم.برايم مهم نبود.اصلا.سال كه نو مي شد، مي دانستم كه بايد لباسهاي كهنه ي..... نه!نبايد كسي بداند. پدرم كه داشت مي مرد،گفت:‹‹پس كو اين لباس نو...›› گفتم:‹‹به سلامتي ...›› خواسته ام بگويم به سلامتي شما.ديدم كه پر زد و رفت.ديگر چيزي نگفتم. مادر كه مرد،گفت:‹‹اين لباس نو...›› كلام از دهانش بيرون نيامده بود كه مرد.مي دانستم چه مي خواهد بگويد.برادر و خواهرهام، گريه كه كردند،رفتم و سرشان را گذاشتم روي سينه ام و نوازششان كردم. پدرم مي خواست بگويد:‹‹شرمند...›› زده بودم پشتش و خنديده بودم بهش كه:‹‹مسخره بازي در نياور...›› برايم مهم نبود كه چه مي خواهد بگويد و در مورد چه مي خواهد بگويد.فقط،نمي خواستم يگويد.هر چند كه مي دانستم،ولي به خودم حق نمي دادم كه اجازه دهم بگويد. پدرم گفته است:‹‹امسال...عيد...با لباس نو...دوباره تو را ... مي بينم...›› به زحمت گفته است و من،گريه نكرده ام جلوي رويش.خنديده ام.هر چند از سر درد.ولي.... . . . . . حالا ديگر پدر مرده است.مادر هم. يادم نمي آيد چند سال بود كه لباس نو نپوشيده بودم.برايم مهم نبود.اصلا.سال كه نو مي شد، خودم مي دانستم كه بايد لباسهاي كهنه ي.....كهنه ي پدرم را بپوشم.هر چند كه به تنم زار بزند. او،هيچ وقت نگاهم نمي كرد.چيزي نمي گفت.يعني نمي گذاشتم چيزي بگويد. اما اين بار ديگر فرق دارد.اين بار كه لباس پدرم را بپوشم،خواهرهام و برادرهام را كه بگيرم توي بغل،اشكهاشان را كه پاك كنم،پدرم ـ مي دانم كه مي بيند ـ نگاه مي كند بهم. شايد بخواهد بگويد:‹‹شرمند....››،كه باز من بخندم و بپرم وسط حرفش كه:‹‹مسخره بازي در نياور....››،ولي...ولي... ولي اين بار ديگر لباس پدرم به تنم زار نمي زند.....
اتمام:۲۸/۴/۸۲
|
|